دنیای پوشالیِ کمی‌ تا قسمتی‌ مزخرف!

اینکه می‌‌گن انسان اشرف مخلوقاته کمی‌ تا قسمتی‌ حرف مزخرفیه! وقتی‌ که می‌‌بینی‌ بشریت چه‌ها که نمی‌کنه روی این کرهٔ زمین، به این فکر فرو می‌‌ری‌ که آیا مزخرف تر از انسان هم موجودی آفریده شده؟ این همه قتل و دزدی و ناپاکی، این همه بدی. من گاهی فکر می‌کنم حتا شیر درنده هم از… به خواندن دنیای پوشالیِ کمی‌ تا قسمتی‌ مزخرف! ادامه دهید

تفاوت خواب با واقعییت!

امروز بعدازظهر خوابیدم، مدت‌ها بود انقدر عمیق نخوابید بودم. توی خواب کلی‌ از ته دل خندیدم. یادم نمی‌‌یاد تا حالا توی خواب خندیده باشم، شاید هم سال‌ها پیش بوده، واسهٔ همین یادم نمی‌‌یاد! وقتی‌ که بیدار شدم، خیلی‌ احساس خوبی‌ داشتم. یه احساس آرامشی که تو این مدت نداشتم.

مهاجرت

مهاجرت یعنی‌ به اونجایی که بهش وارد شدی، تعلق نداشتن، به جایی‌ که ازش اومدی‌‌ برنگشتن .مهاجرت یعنی‌ تضاد. یعنی‌ یه دلم می‌‌گه برم، یه دلم می‌‌گه نَرَم.مهاجرت یعنی‌ توی سرما و تاریکی‌ زندگی‌ کردن.یعنی‌ بی‌ محبتی، سردی، تنهایی‌، کمبود در آغوش گرفتن و در آغوش گرفته شدن.یعنی‌ خارجی‌ بودن. مهاجرت یعنی‌ عادت هارو کنار… به خواندن مهاجرت ادامه دهید

چرا ما انقدر درگیریم؟! …

بعدازظهر یکشنبه است (شما بخونین عصر جمعه! آخه تقریباً همون حس رو داره، اگه آدم تو خونه بمونه) کلی‌ درس و پایان نامه ریخته سرم. اما فقط کار خونه می‌‌کنم. حال پروژه و پایان نامه ندارم. از عذاب وجدان که کلی‌ کار دارم، نمی‌‌رم بیرون که معمولاً بدتر هم هست، چون اگه برم بیرون لااقل… به خواندن چرا ما انقدر درگیریم؟! … ادامه دهید

یادت باشه…

هرجای دنیا که زندگی‌ می‌کنی‌، یا به هرجا که مهاجرت می‌‌کنی‌، باید یه خونه توش باشه، به غیر از خونه خودت.یه خونه که هروقت دلت خواست بری درش رو بزنی، شب و روز نداشته باشه. یه خونه که درش همیشه به روت باز باشه. توی اون خونه یه کسی‌ باشه که همیشه منتظرت باشه کسی‌… به خواندن یادت باشه… ادامه دهید

ولنتاین

یکی‌ از همکلاسی هام یه باند موسیقی داره. امشب قراره توی یه کافه برنامه اجرا کنه. منو دعوت کرده، فکر نمی‌‌کنم صداش خوب باشه، موسیقیش هم خیلی‌ مورد علاقهٔ من نیست اما خب همکلاسیمه، دختر خوبی هم هست، منم که تاحالا اینجور جاها نرفتم، پس تصمیم می‌‌گیرم برم، هرچند که قبلش حسابی‌ نشستم سر پایان… به خواندن ولنتاین ادامه دهید

کاشکی‌ آفتاب شه…

حالا که اومدم، دوباره خورشید رو نمی‌‌بینم. سوار مترو می‌‌شم، می‌‌رم دانشگاه. دوباره همون آدم هارو می‌‌بینم. هوا سرده، ریز ریز برف میاد. برمی‌ گردم، می‌‌رم خرید، از همون مغازه‌های همیشگی‌. می‌‌یام خونه قورمه سبزی می‌‌پزم، دلم واسه قورمه سبزی خودم تنگ شده بود! گلدون هارو آب میدم.دیروز کلی‌ هیجان داشتم، واسه یه شروع دوباره.… به خواندن کاشکی‌ آفتاب شه… ادامه دهید