برف می بارد

برف می بارد. برف می بارد در غربت. دانه های برف می رقصند. فرود می آیند. برف نمی نشیند. چه کسی می تواند این سفیدی سرد را دوست نداشته باشد؟ راه می روم. به نوشتن فکر می کنم. توی مغزم می نویسم. گاهی از نوشتن فرار می کنم. نکند که مرا به دنیاهای ناشناخته دور ببرد.… به خواندن برف می بارد ادامه دهید

از بچه ها آموختن

دو تا بچه دوست داشتنی هستن، که موقتا برای ۵ هفته همسایه ما شدن. قرار شده چند باری نگهشون دارم. دختر و پسری ۶ و ۳ ساله اند. دختر به سه زبون صحبت می کنه، پسر به دو زبون، سومی رو می فهمه و با بله و خیر جواب می ده. پسرک قیافه ناز و… به خواندن از بچه ها آموختن ادامه دهید

من عاشق یه عروسک شدم؟

دیروز سه ساعت ورک شاپ تآتر بود, همونجا که همیشه کلاس رقص می رم و کلاس های مجانی برگزار می شه. موقعه ای که خبر نامه اش اومد, انگار یه جورایی شک داشتم که برم. نمی دونستم به دردم می خوره یا نه؟ دو دلیل من رو به رفتن سوق می داد, یکی اینکه تمرکز ورک شاپ روی… به خواندن من عاشق یه عروسک شدم؟ ادامه دهید

این روزا

از روزی که برگشتم مشغول سر و سامون دادن کارها و انجام کارهای عقب افتاده هستم. به شدت خسته ام, خوابم زیاد شده و از خوابم لذت می برم. دیشب یه جور عجیبی خواب هرچی دوست و آشنا توی عالم بود رو دیدم, خیلی قاطی پاطی و درهم برهم بود خوابم. انگار مغزم مشغول کار روی همه افکار و تاثیرات… به خواندن این روزا ادامه دهید

تهران, واقعی

وارد دکه پستی کنار پارک لاله می شم. سرد و بی روحه و پر از جعبه های پستی. کنار دیوار چندین بسته با آرم کانون پرورش فکری هست. پیش خودم فکر می کنم حتما کتابه. دلم می خواست می تونستم بازشون, همونجا رو زمین بشینم و عکساشونو نگاه کنم.می رم جلو پیش مسوول باجه. ۹ تا کارت… به خواندن تهران, واقعی ادامه دهید

سفرم خوب بود

سفرم خوب بود, فشرده و پرکار با نتایج مثبت. دوستام رو دیدم, کلی عشق بینمون رد و بدل شد, دوباره پایه های دوستی مونو محکم کردیم, نذاشتیم که فاصله, بینمون فاصله بندازه. هنوزم بهشون که فکر می کنم, گرماشونو و بغل های سفت و محکمشون رو حس می کنم و عشق تو رگ هام جاری می شه.