امروز از صبح داشتم کلی درز و دورز میدوختم، کلی دکمه دوختم. دکمههای پالتو رو همون طوری که گفت بودی، پایه در دوختم، نخها رو با دندونام پاره میکردم. دکمههای پیراهن رو میبندم، پیراهن رو میزنم به چوب لباسی، پالتو رو روش. عین خودت سرشونه هاشو صاف میکنم و روش دست میکشم. اما هنوزم نمیتونم… به خواندن بیا که دلتنگتم… ادامه دهید
ماه: اکتبر 2010
چقدر خوبه که…
چقدر خوبه که یه کسی رو داشت باشی که برسونیش راه آهن، نه با ماشین که با اتوبوس. نه اینکه باهاش بری به خاطر این که چمدونشو براش حمل کنی، بلکه به خاطر این که ببوسیش و بهش بگی زود برگرد.چقدر خوبه که یه نفرو داشته باشی که بیاد ایستگاه قطار دنبالت، که بهت خوش… به خواندن چقدر خوبه که… ادامه دهید
حسرت
ساختمون تازه سازه، بتنی و بد قواره ست، سرد و بی روح. پلهها خیلی بلند و ناشیانه ست و رد قالبهای چوبی بتن روشون نقش بسته. کلاس هامون یا طبقهٔ پنجمه یا چهارم. هر دفعه میرم طبقهٔ پنجم، جونم در میاد! به معمارش فحش میدم، با این پلههای مزخرفی که طراحی کرده. دانشکده قبلی خیلی… به خواندن حسرت ادامه دهید
*من این همه نیستم…
من همونیم که داره با عشق یکی یکی سیمهای گیتارشو به صدا در مییاره، من همونیم که با تمام وجودش نفسشو میدمه تو فلوتش، همونی که پیانو میزنه و اشک میریزه، همونی که آواز میخونه، همونیم که وقتی ویالن میزنه، مو هاش میپاشه تو صورتش، میریزه دوربرش، همونیم که با بچهها غلت میزنه تو چمنا،… به خواندن *من این همه نیستم… ادامه دهید
ذوق مرگ
یک هفته است صبحا که بیدار میشم، خودمو تو لباس خواب نوم، تو آینه نگاه میکنم. دست میکشم رو دامن سفید نرمش، دست میزنم به پروانههای سر شونش، بعد دامنمو تکون تکون میدم، بعدش یواشی درش مییارم، تاش میکنم، میذارمش کنار بالشتم. جعبهٔ کفشای نومو گذشتم رو مبل، هی میرم مییام، درشو باز میکنم، ذوق… به خواندن ذوق مرگ ادامه دهید
سوراخ موش
پریروز دوستی تعریف میکرد که کسی رفته پیش بتهون و بهش گفت تو چرا همش تنهایی؟ بتهون گفته، اتفاقا تو که اومدی، من تنها شدم...فکر کردم چقدر این جمله به زندگی من میخوره، چقدر متاسف شدم از این که کسی توی زندگیم هست که با اینکه کیلومترها با من فاصله داره، حتا با تلفن زدنش… به خواندن سوراخ موش ادامه دهید
بعد از آتش بست…
می گه این دو تا تمام انرژیتو میگیرن، همش انرژیت داره یه جایی هدر میره، واسه همینم همش خسته ای. اصلا تو چطوری درس خوندی؟!؟!؟می گه انقدر آزار دیدی که سالها وقت لازم داری تا به آرامش برسی، راهت حالا درازه...بعضی وقتا جنگ که تموم میشه، آتش بست که میشه، آدمهایی که تو جنگ بودن،… به خواندن بعد از آتش بست… ادامه دهید
دعای صبح گاهی!
به تغییر و اصلاح خودم کمر همّت بسته ام، بلکه موثر اُفتَد، آمین!
گوشه های تیز
یه گوشه های تیزی داشتم، از وقتی اومدم اینجا، زندگی حسابی سوهانشون زده، حالا گرد و نرم شدن!