اونجا به جبر جامعه نمیتونی هرچی دلت خواست بپوشی، اینجا به جبر جیب خالی!
ماه: آوریل 2010
تولد بدون گوجه سبز!
قبل از اینکه بیام این ور دنیا، هر سال اسفند که تقویم سال جدید رو میخریدم دو تا چیز رو توش نگاه میکردم. یکی روز تولدم رو، یکی روز نمایشگاه کتاب رو. حالا دیگه هیچ کدومش رو نگاه نمیکنم. چه فایده، تولدم میاد بدون گوجه سبز، بدون اونایی که عمیقاً بشناسمشون، اونایی که بدونن من… به خواندن تولد بدون گوجه سبز! ادامه دهید
دل هاتان پر عشق…
یه ساندویج از مک داونالد گرفتم، نشستم توی پارک به خوردن. یه دختر و پسری کمی اون طرف تر روی چمنها دراز کشیده بودن. شروع کردن به بوسیدن همدیگه، یه یه رب بیست دقیقه گذشت هنوز داشتن ادامه میدادن. حدود یک ساعت گذشت، هوا دیگه تاریک شده بود. من در حالی که هنوز بهشون زُل… به خواندن دل هاتان پر عشق… ادامه دهید
پارک ملت ما، پارک ملت بعضیا!
بعد از ظهر یکشنبه آفتاب خیلی خوبی بود. رفتم توی فضای سبز نزدیک خونم، گفتم یکی دو ساعتی ولو میشم و کتاب میخونم، شاید نیم ساعتی هم توی آفتاب خوابیدم. همچین که وارد محوطه شدم دیدم قُل قُلست، فکر کردم یهو رفتم پارک ملت خودمون، فقط فرقش این بود که اینجا آزادی رو توی وجود… به خواندن پارک ملت ما، پارک ملت بعضیا! ادامه دهید
تلفن…
دلم میخواد به یه دوست زنگ بزنم، نه به اونی که دو ماهه میشناسمش، به اونی که سال هاست منو میشناسه. یه کسی که بهم با تمام وجودش گوش بده. برای گوش کردنش، برای مهربون بودنش منّتی سرم نذاره، یه کسی که دعوام نکنه، تو ذوقم نزنه، وسط حرفم نپره، ناامیدم نکنه، قلبمو نشکنه...دلم میخواد… به خواندن تلفن… ادامه دهید
از سوراخ تلسکوپ!
این عکس هارو (زحل و ماه) از سوراخ تلسکوپ توی رصد خونهای گرفتم که دیشب تا نصفه شب درش به روی پیر و جوون باز بود و کارمنداش با هیجان و مهربونی داشتن اضافه کاری میکردن تا گوشهٔ کوچیکی از دنیا رو به مردم عادی نشون بدن.
اینجا شهر تو نیست
شهری که توش کسی نباشد که بهش بگی دلت تنگه براش، شهر تو نیست، شهری که خونه امنی به غیر از خونه خودت توش نباشه که دَرِش رو بزنی، شهر تو نیست، شهری که توش کسی به حرفهات گوش نده، جای تو نیست. شهر تو جایی یه که آزادی رو توش ببینی، حس کنی، لمس… به خواندن اینجا شهر تو نیست ادامه دهید
بره دیگه بر نگرده!
یه دختری توی من هست که گاهی حرف دهنش رو نمیفهمه، گاهی یه چیزایی تعریف میکنه که نباید، گاهی یه کارایی میکنه که من اصلاً خوشم نمییاد. گاهی باید ساعتها به کار بدی که توی یه لحظه کرده فکر کنم. دلم میخواد همچین بکوبم تو گوشش که بره دیگه بر نگرده!
تُف سربالا !
گاهی خیلی سخته که آدم رابطه ش رو با اعضای خانوادش قطع کنه، گاهی خیلی ناراحت کنندست، گاهی اینکه ازشون متنفر بشی خیلی راحته اما انگار روت نمیشه، انگار با خودت رو در بایستی داری. هی فکر میکنی که تف سر بالاست. گاهی فکر میکنی مردم چی میگن. گاهی به اعضای خونوادت به دلایلی نیاز… به خواندن تُف سربالا ! ادامه دهید
بارون
اینجا دوباره تاریک شده، این روزا بارون مییاد. امروز همش بارون اومد، تمامِ روز. دلم میخواست انقدر بارون بیاد که منو آب ببره خونمون، برم توی اتاقم، روی تختم ولو شم، پیژامهٔ مامان دوزم رو بپوشم، چراغ دیواری نارنجیمو روشن کنم، صد صفحه کتاب بخونم و به صدای بارونِ پشتِ پنجره گوش بدم، بعد مامانم… به خواندن بارون ادامه دهید