دنیام رو از نو می سازم

صبح باد هنوز سعی داشت پنجره رو از جا بکنه. یه بارون نم نمی هم کم و بیش می زد. بعدازظهر آفتاب شد بلاخره اما باد دست بردار نبود.دیروز از ساعت ۲,۵ بعد از ظهر تا ۸,۵ شب توی آتلیه اره کردیم و چکش زدیم و تعمیر کردیم و جا به جا کردیم. بعدش دست و پام شروع… به خواندن دنیام رو از نو می سازم ادامه دهید

روز خود را وقتی که از کلاس جیم فنگ می شوید چگونه می گذرانید!

سه شنبه صبح زود که بیدار شدم تصمیم داشتم توی یه کارگاه دو روزه شرکت کنم. باز هم کارگاهی مربوط به کارآفرینی و خودفرمایی. اما به حدی خسته بودم که توان دو روز سر کلاس نشستن رو تو خودم ندیدم. دلم می خواست برم استخر اما از آفتاب خبری نبود. بیشتر از یک هفته ست که دمای هوا ۱۲ درجه شده. اکثرا یا… به خواندن روز خود را وقتی که از کلاس جیم فنگ می شوید چگونه می گذرانید! ادامه دهید

مرگ

یکی از دوره های آموزشی که شرکت می کنم دوره ای یه به اسم "آموزش دهنده والدین". یه همکلاسی مهربون و خوشرو دارم که دوشنبه عصر جلسه ای برای چند تا از مادرهایی که بچه هاشون پاییز کلاس اولی می شن توی دهی که زندگی می کنه, ترتیب داده بود. از من خواسته بود که به عنوان ناظر برم و بهش بازخورد بدم. یک ساعتی تا اونجا راه… به خواندن مرگ ادامه دهید

بی همه چیزی

زندگی اینجا یه جور بی همه چیزی رو به من یاد داده. ایران که بودم, چیزهای مادی بود که خیلی بهشون وابسته بودم. مثلا کتاب هام. هیچ وقت نمی تونستم تصور کنم شب که می خوابم, کتاب های مورد علاقه ام توی اتاقم نباشن, یا رنگ ها و وسایل نقاشیم پیشم نباشن. اما بیشتر کتاب هام رو… به خواندن بی همه چیزی ادامه دهید

داستان لباس ها

فصل ها می گذرن. لباس ها تنگ و گشاد می شن. جمع می شن, می رن زیر تخت, بالای کمد یا توی انباری. دوباره بیرون می یان. کم و زیاد می شن. گاهی تن آدم های دیگه می رن. گاهی از تن آدم های دیگه می یان. لباس ها بخشی از زندگی ما رو تشکیل می دن. بخشی… به خواندن داستان لباس ها ادامه دهید

امروز بیشتر از ۲۴ ساعت بود!

امروز صبح که بیدار شدم له بودم. صبح ها نمی تونم خیلی طولانی بخوابم چون بچه ها زود بیدار می شن و من هم با سر و صداشون بیدار می شم. اگر ظهر خونه باشم, می تونم یک ساعت بخوابم. به زور دگنک خودم رو مجبور کردم که جمع و جور کنم. اصلا توان نداشتم ولی بیشتر از… به خواندن امروز بیشتر از ۲۴ ساعت بود! ادامه دهید

به شجاعت یک پرنسس

دیروز زیر آفتاب داغ نشسته بودم و صورت بچه ها رو نقاشی می کردم. پسرک نوبتش که شد, روبروی من روی نیمکت نشست. خیلی محکم, واضح و شیوا گفت: "من می خوام یه پرنسس صورتی بشم." گفتم: چه خوب! چه پسر شجاعی. چند سالته؟" گفت: ۴. مادرش پشت سرم بود. زد زیر خنده. گفت: "همچین چیزی کم پیش… به خواندن به شجاعت یک پرنسس ادامه دهید

الان درست یک ماهه

ساعت نزدیک ۱۲ شبه. الان درست یک ماهه که تو این خونه ام. هر روز داره از وسایل ویلون روی زمین کم می شه و به قفسه ها و کمدها اضافه می شه. خیلی کارهارو تند تند انجام دادم و خودم رو زود جمع و جور کردم. اگر بتونم یکشنبه آخرین اسباب رو هم از انبار… به خواندن الان درست یک ماهه ادامه دهید

مثل توپ فوتبال

توی سه هفته اخیر مجبور شدم شرایطم رو برای دو تا دیگه از دوستام توصیف کنم. دلم نمی خواست تا مجبور نشدم, شیپور بردارم و دوره بیفتم که آهای مردم, من این بلاها سرم اومده و این مشکلات رو دارم. به خصوص اینکه آدم های راه دور, کمکی هم از دستشون بر نمی یاد. اما خب گاهی… به خواندن مثل توپ فوتبال ادامه دهید

خیالِ راحت

ساعت ۱۲,۵ ظهر از خونه زدم بیرون. دیروز با همون همکار ۷۵ ساله ام قرار گذاشتیم من امروز ماشین بزرگی رو برای ۵ ساعت کرایه کنم که باهاش بریم و همه انبار رو خالی کنیم. چون قرار بود اون ماشین رو برونه، خودش هم باید تحویل می گرفت. متاسفانه به جای ماشین با فضای ۵… به خواندن خیالِ راحت ادامه دهید