دوشنبه صبح دارم می رم یه سفر خیلی گوگولی، سفری که چند ساله منتظرش بودم. تا الان خیلی هیجان داشتم اما الان خیلی خستم و اصلا آماده نیستم. منی که همیشه یک هفته قبل از سفر، چمدونم بسته ست، الان حال ندارم از جام پاشم یه لیوان آب بخورم، چه برسه به این که چمدون… به خواندن سفر گوگولی ادامه دهید
ماه: مارس 2011
کِی شب میشه، کِی روز میشه؟
اینجا دو سالِ اول تحصیلم رو اصلاً نفهمیدم چطوری گذشت، بدجوری پدرم در اومد و خسته شدم. انقدر سریع و فشرده بود که احساس میکردم حتا فرصتی برای نفس عمیق کشیدن ندارم. هیچ تعطیلاتی نداشتم. تمام تعطیلات آخر هفته و وسط سال ام پر بود از پروژههای مختلف، همش پای کامپیوتر بودم یا مشغول فهمیدن… به خواندن کِی شب میشه، کِی روز میشه؟ ادامه دهید
سنّت پدران ما
در زمان پدرانِ پدرانِ ما، در زمانی که هر کسی دنبال شکار ماموت خودش بود، آدمها شروع کرده بودند به آموختن زبان، به صحبت کردن با هم، فهمیده بودند دور هم جمع شدن یک انرژی جمعی خوبی دارد و اینها زیر زبانشان مزه کرده بود. زمانهایی بود که هر کسی خسته از شکار مموتی و دریدن… به خواندن سنّت پدران ما ادامه دهید
چهارشنبه سوری
دیشب چهارشنبه سوری من به شنیدن یه آهنگ چهارشنبه سوری از فیس بوک گذشت. ساعت ۹ تازه از سر کلاس اومدم و خسته بودم، سر درد هم داشتم. اما خاطراتم رفت به روزهایی که معمولاً تعطیلات عید رو در ویلای دوستی در شمال اقامت داشتیم. چهارشنبه سوری توی شهرک آتیشهای بزرگی درست میکردن. دختر صاحبخونه… به خواندن چهارشنبه سوری ادامه دهید
خوشبختترین دستهای دنیا
دستهای من خیلی مادر هستند. دوست دارند هر روز حداقل یکی دو تا بچه بزایند. دستهای من خوشبختترین دستهای دنیا هستند وقتی که خلق میکنند، وقتی که میچسبانند، وقتی که بُرِش میدهند، وقتی که میدوزند، دکمه یی به جای چشم، نخی به جای دهان، وقتی که میخ میکوبند، وقتی که اَره میکنند، وقتی که میتراشند… به خواندن خوشبختترین دستهای دنیا ادامه دهید
سگ دو یا دوی ماراتن!
از جمعه تا حالا انگار دنبالم کردن، تمام خیابونهای شهرو فکر کنم توی این چند روز پیاده رفتم. احساس میکنم از زانو به پایین پام دیگه ساقط شده! جمعه رفته بودم یه نمایشگاه مربوط به تحصیلات که ۵ ساعت توش راه رفتم. بعدش نیم ساعت راه رفتم چون منتظر یه دوست بودم که توی کارش… به خواندن سگ دو یا دوی ماراتن! ادامه دهید