آخرین روز سال

دیروز یه خونه خیلی خوب و بزرگ دیدیم، اولین خونه ای بود که رفتیم دیدیم، بقیه خونه هارو به رسم اینجا، همرو تو اینترنت دیده بودیم و از همون توضیحات و عکساش فهمیده بودیم که به دردمون نمی خوره، اونایی که اندازش خوب بود قیمتش گرون بود، اونایی که به پولمون می خورد خیلی خیلی کوچیک بود. من… به خواندن آخرین روز سال ادامه دهید

نمی رسم بنویسم

مدت هاست که می خوام بنویسم، اما نمی رسم یا شایدم خستگی کارای دیگه نمی گذاره که بنویسم، گاهی نوشتن حال و حوصله می خواد، گاهی هم واقعا حال آدمو خوب می کنه. سه هفته ایران بودیم، دید و بازدید و خرید و بارکشی و ترافیک. خیلی سفر پر از احساسی بود، یه مهمونی کوچولو گرفتیم، همه دوستای خوبم… به خواندن نمی رسم بنویسم ادامه دهید

بابانوئل وجود داره

دیروز روز خیلی شلوغی بود، ساءت ٩:٣٠ شب توی مترو نشسته بودم و داشتم خسته از کلاس رقص برمی گشتم. چشمم افتاد به ساک مقوایی ای که دست یه خانم جوون روبروی من تو ردیف بقلی بود، از این نقاشی های همیشگی کریسمس روش بود، یه بابانوئل مهربون با صورت خندون با یه عالمه هدیه دوروبرش. همینطوری که چشممو به اون عکسه دوخته بودم، کسی… به خواندن بابانوئل وجود داره ادامه دهید