چند وقت پیش توی مترو نشسته بودم که یه تبلیغ دیدم در مورد پذیرشِ فرزندخونده. یه دفعه دلم خواست، دلم خواست برم یه بچه رو به فرزندی قبول کنم، دولت هم خرجش رو میده، اما هرچی بیشتر به این موضوع فکر کردم، دیدم هنوز آمادگی جسمی و روحی روانی رو برای مادر شدن ندارم و… به خواندن بچه ادامه دهید
ماه: ژوئیه 2011
روزهای خوب در راهن
این دو هفته با بچه ها، خیلی چیزها یاد گرفتم، از آب و هوا و زندگی مردمِ کلمبیا گرفته تا زبون اشاره و سیستمهای آبرسانی و توالتهای عمومی رومیانِ باستان. با آدمهای خوب و مهربونی هم آشنا شدم. حسابی خستم، دلم میخواد چند روز بخوابم اما خوشحالم، هم از چیزهای زیادی که یاد گرفتم هم… به خواندن روزهای خوب در راهن ادامه دهید
دنیای عجیب
دنیا این روزها جای عجیبی یه با موبایل یا لپ تاپی که همه کس و کارت شده، همه شماره تلفنهات رو میدونه، همه پس وردهاتو، همهٔ ایمیلها و اساماسهای خصوصیت رو، همهٔ خبرهای توی فیس بوکت رو، حتا میدونه پیش اون دوستت که اون ورِ کره زمینه، ساعت چنده، کِی بارون مییاد، کِی آفتابه. موبایلی… به خواندن دنیای عجیب ادامه دهید
شاید…
شاید که ۲۵، ۳۰ یا ۳۵ ساله باشی. شاید که خجالت کشیده باشی سوالی را بپرسی، سوالی که جوابش را اینجا، هر بچه ۱۴ سالهای میداند. سوالی که شاید هر کسی جوابش را از خواهر مادرش بخواهد. شاید که کسی نبوده باشد که جوابت را بدهد، شاید که گریه کرده باشی، ترسیده باشی، به مملکتت… به خواندن شاید… ادامه دهید
یک هفتهٔ پُر کار
یک هفته پُر کار خیلی زود گذشت. درسته که این روزها در کنارِ بچهها بهم خوش میگذره و کلی هم چیز یاد میگیرم، ولی واقعا از پا درمییام و ساعت ۱۰ شب باید برم بخوابم . از این ۴۳۰۰ تا بچهای که این روزها از سر و کولمون بالا میرن، خیلیهاشون خوبن. یعنی توی هر… به خواندن یک هفتهٔ پُر کار ادامه دهید
فیلتر
از جمعه فهمیدم وبلاگم توی ایران فیلتر شده. یه جوریه برام، انگار هم ناراحتم هم خوشحال!
خوش اخلاقی مُسری ست
امروز یه پسر کوچولوی مهربونِ خوش اخلاق که توی کالسکه ش نشسته بود، با یه لبخندِ گنده که همه صورتشو گرفته بود به همه عابرین با صدای بلند سلام میکرد.
مغازه دوزاریِ شانسی
یه مغازهای اینجا هست، از شورت و جورابِ بچه و آدم بزرگ توش پیدا میشه تا تخم مرق و شیر و شکلات و بیل و خاکِ گلدون و نوشت افزار و کفش و دمپایی و وسایلِ پیکنیک و لباسهای ورزشی! یعنی مثلا پشت همون سبدی که شورت و جورابِ بچه توشه، قفس سبزی جات و… به خواندن مغازه دوزاریِ شانسی ادامه دهید
حاج آقا در روز ۶،۵،۴…
بنده بسیار له هستم، سرما هم خورده ام. همان روز که رفتیم بالای برج ۱۷۰ متری و کلی باد خوردیم، گلو درد گرفتم و سرما خوردم. جمعه (روز چهارم) صبح ساعت ۱۰ رفتم دنبالِ حاج آقا، اول از همه رفتیم آکواریوم که کلی ماهیهای دیدنی توش بود، حاج آقا معتقد بود که همه اینها بالاخره… به خواندن حاج آقا در روز ۶،۵،۴… ادامه دهید
حاج آقا در روز سوم
امروز صبح رفتم دنبالِ حاج آقا. باد شدیدی میآمد. بنده کلاه به سر بودم، مثلِ دیروز اما امروز باد به کلاهم مجالِ نشستن نمیداد، هی پروازش میداد به سمتِ آسمانِ آبی. حاج آقا گفت مثلِ این که تو تا حالا کلاه سرعت نگذشته ای! من گفتم، چرا خیلی هم سرم گذاشته ام! حاج آقا پشتِ… به خواندن حاج آقا در روز سوم ادامه دهید