خورشید با آسمون آبی

۳-۴ روزه که خورشیدو ندیدم. آسمون تمام روز سفید سفیده. دوستم می خواد بره کوهستان.  صبح ساعت ۹:۳۰ بود، هنوز تو رختخواب بودم، تا تلفنمو روشن کردم زنگ زد. گفت یه ساعت دیگه می یام دنبالت. در عرض ۵۰ دقیقه چمدون بستم، لباس پوشیدم. لباس هارو از رو بند جمع کردم. ظرف های شسته رو… به خواندن خورشید با آسمون آبی ادامه دهید

حالِ تو قوطی

آخه از اون ور دنیا زنگ می زنی، حال منو می کنی تو قوطی چه کنی؟ هان؟ به خدا همه شب کابوس می دیدم، با سردرد بیدار شدم. این روز ها همش فکر می کنم کجای روحم سوراخه؟ از کجاشه که این همه انرژی می ره بیرون؟ چرا انقدر له و داغونم. می دونم که  تهِ تهِ روحم… به خواندن حالِ تو قوطی ادامه دهید

آدمیزاد

آدمیزاد همیشه برای من موجودِ جالب و عجیبی‌ بود. گاهی از کارهایی‌ که می‌‌کنه در حیرتم، گاهی از کشفیاتش دهنم باز می‌‌مونه. گاهی فکر می‌‌کنم آخه چطوری یه کسی‌ برای اولین بار چنین ایده‌ای به فکرش رسیده، به فرهنگ‌های متفاوت، زبان‌های متفاوت، این که چطور به وجود اومدن، چرا آدم‌ها انقدر زبان‌های متفاوت برای صحبت کردن دارن،… به خواندن آدمیزاد ادامه دهید

قابلمه جادویی

یه افسانه‌ای بود راجع به یه دیگِ جادویی که خودش هر روز پرِ غذا می‌‌شد (تو اینترنت گشتم پیداش نکردم). حالا واسه من اونجوریه. یه قابلمه کوچولو هست مالِ خانومِ صاحب خونه، من توش غذا درست می‌‌کنم، غذاش تموم شد دوباره می‌‌شورمش یه غذای دیگه توش درست می‌‌کنم. سوپ تموم می‌‌شه، غذای هندی می‌‌یاد، اون… به خواندن قابلمه جادویی ادامه دهید

گیس بریده‌ها

اون گیس بریده‌ها بودن که ایده‌های منو دزدیدن، دوباره برداشتن لوگو منو گذاشتن تو وبلاگشون! رو که نیست ماشالا! امروز می‌‌رم سوکشون کنم، بعد می‌‌یام تعریف می‌‌کنم چی‌ شد!........زنگ زدم به مسول اون موسسه ای که هزینه وسایل رو می دادن، بهش همه چیز رو گفتم. خوب به حرفام گوش کرد و تشکر کرد که اجازه داشته همه چیز… به خواندن گیس بریده‌ها ادامه دهید

قوری

قوری نداشتم، چند بار هی‌ فکر کردم لازم ندارم، بدونِ قوری هم می‌‌شه سر کرد، چرا بخرم؟ چند باری همینطوری که رد می‌‌شدم چند تایی‌ قوری دیدم و به نظرم اومد که گرونه. امروز اما پشتِ ویترینِ یه مغازه نقلی، یه  قوریِ خوشحال با رنگ‌های سرخپوستی دیدم که انگار مالِ من بود، انگار منتظر بود برم تو، بغلش کنم… به خواندن قوری ادامه دهید

خسته ام، خسته

نمی‌ دونم چرا انقدر خسته ام. هرچی‌ می‌‌خوابم انگار فایده نداره، حسابی‌ له ام، تمام بند بندِ وجودم خسته است. همه مفصل هامو حس می‌‌کنم بس که خستگی توشونه، مدت هاست حتا سراغِ ریدر نرفتم تا دو خطی‌ بخونم، اصلا جون ندارم. الان ۲۱ روزه که از سفرِ در به دریم برگشتم، اما انگار اون همه… به خواندن خسته ام، خسته ادامه دهید

صبحانه

فردای روزی که از سفر برگشتم، با یه آهنگساز معروف قرار کاری داشتم. اون گفت برای صبحانه قرار بذاریم. برای اولین بار رفتم یه رستورانِ ترکی‌، اون هم برای صبحانه. من زودتر رسیدم، رفتم توی حیاط کنارِ فواره نشستم، هوا خنک بود. همه چی‌ برام حال و هوای دربند رو داشت. صدای آب، خنکی هوا. صبحانه رو… به خواندن صبحانه ادامه دهید

ترویجِ علم

شنبه سرِ کار بودم، ۱۲ ساعت کار کردم. عصری سرِ کار سوپروایزرِ کارِ در به دریمون بهم زنگ زد و گفت یکی‌ از بچه‌های تیمِ شهرستان مریض شده و افتاده بیمارستان و نمی‌‌تونه بیاد، اونها هم باید فردا راه بیفتن و یک نفر کم دارن، خیلی‌ با شک و تردید پرسید که آیا امکانش هست… به خواندن ترویجِ علم ادامه دهید