نمی‌‌دونم چی‌ بگم

روزای گذشته، روزای خیلی‌ عجیبی‌ بودن از نظر احساسی‌. من مدام روی نمودارهای سینوس کسینوسی احساس در حال رفت و آمد بودم. از خوشحالی‌ به ناراحتی‌ و بدبختی، از امید به ناامیدی، از حس موفقیت به حس از دست دادن، از عصبانیت به آرامش و صلح، از عشق به نفرت. هی می‌‌رفتم و برمی‌ گشتم. عجیب بود. طاقت فرسا… به خواندن نمی‌‌دونم چی‌ بگم ادامه دهید

یعنی‌ بهار می‌‌یاد تویِ دلِ من؟

امروز یه کمی‌ خونه تکونی کردم. پنجره هارو باز کردم که بهار بیاد تو. از اولِ هفته عدس ریخته‌ام تو آب واسه سبزه اما هنوز سبز نشده. برای اولین بار نیم کیلو سبزی گرفتم، سبزی پاک کردم و خرد کردم.بقیه روز به کارهای اداریِ سرد و تاریک و نگران کننده گذشت.

بهار

صدا و بوی بهار می‌‌یاد. خوشحالم که امسال بهار زود به شهر و دیار ما اومده. شونه هام داره سبک می‌‌شه. اینو امروز صبح که بیدار شدم فهمیدم.از نیمه اردیبهشت برای بچه‌ها کلاس‌های خلاقیت و هنر می‌‌گذارم. جمعه رفتم کلید محل برگزاری کلاس هام رو گرفتم. باید از هفته دیگه خریدهام رو آروم آروم شروع کنم.