مغزم پر بود

امروز می خواستم برم کلاس اما بدن و مغزم دیگه نکشید. مغزم پر بود از حرف، از جمله و کلمه و آموزش. فکرم پر از آدم بود، آدم هایی که همه جا رو اشغال کرده بودن، با حرف هاشون، با غرزدن هاشون، با فضولی هاشون و با اطلاعاتشون. دلم می خواست همشون رو از مغزم… به خواندن مغزم پر بود ادامه دهید

خونه

الان ۵ صبحه. باز بی خوابی زده به سرم. شنبه عصر بعد از کلاسم رفتم استخر و یک ساعت توی آب شنا کردم، رقصیدم و شلنگ و تخته انداختم. آب برام مثل یه جایزه بود بعد از یک هفته شلوغ و پر استرس.دیروز ساعت ۹ صبح یکشنبه به نظرم می اومد نیمی از روز گذشته.… به خواندن خونه ادامه دهید

و روزها می گذرن…

توی بالکن یه رستوران تو آفتاب نشستم. باد می یاد. بادی که کمی قوی تر از ملایمه. هوا امروز حسابی گرمه، ۱۷ درجه است و بوی تعطیلات تابستون می ده. لازانیای سبزیجات با سالاد انقدر خوشمزه بود که در عرض یه چشم به هم زدن خوردمش. چند هفته ای می شه که منوی روز رو… به خواندن و روزها می گذرن… ادامه دهید

از دست دادن

شاید از دست دادن، زمانی برام مساله شد که نوزاد بودم و مامانم یک ماهی از شهرستان رفت تهران موند که یه سری کارهارو انجام بده.شاید از زمانی که دو سالم بود و از خونه بزرگمون با حیاط قشنگش تو شهرستان رفتیم تهران توی آپارتمان طبقه چهارم.شاید از همون چند روز بعدش که داداشم رفت خارج و من خواب بودم.  شاید… به خواندن از دست دادن ادامه دهید

به خودم بیشتر اعتماد کنم

الان ساعت حدود ۴ صبحه. بشدت سرما خوردم. طوری مریض شدم که سال ها بود مریض نشده بودم. آب بینیم جوری سرازیره که انگار شیر آب رو باز گذاشتن! ساعت از ۳ گذشته بود که سردرد من رو از خواب بیدار کرد و دیگه نگذاشت بخوابم.دوازده روزه که اومدم خونه دوستم. فکر کردم شاید اوضاع عوض بشه. که عوض هم شد. هردومون به یه آرامشی… به خواندن به خودم بیشتر اعتماد کنم ادامه دهید