دارم ۵ روز با دَر به دَرا میرم شهرستان 🙂
ماه: سپتامبر 2011
امروز دومین تولد وبلاگمه :)
امروز تولد وبلاگمه و من مریض و خستهام. خوشحالم که مینویسم، شاید اگر این وبلاگ نبود، خیلی چیز هارو ثبت نمیکردم. چیزهایی که شاید یه روزی فراموش میشدن.
گز
ایران که بودم، روزِ آخر اومدی دیدن. من رفته بودم قزل قلعه، از این خیار شور کثیفهای دبهای بخرم. صبر کردی تا من بیام. کلاس داشتی، با تاکسی اومدی، با آژانس رفتی، شاید یک ساعت هم نشد که با هم بودیم. برام گز و سوهان آورد بودی. تو آسانسور گریه کردی وقتی میرفتی. چمدونم پُر… به خواندن گز ادامه دهید
حال ندارم!
خسته ام، خوابم مییاد. دو ماه و نیمهٔ دارم شب و روز، گاهی دو نوبت کار میکنم. الانم اسباب کشی. دو سه روز فقط دارم کارتن میبندم. کمرم درد میکنه. باید برم سر کوچه، کارتن خالی بگیرم از سوپر مارکت، حالشو ندارم. دلم میخواد بخوابم. دلم میخواد برم سفر اما حالِ رزرو کردن ندارم، حالِ رفتن ندارم، حالِ گشتن ندارم!
تشک بادی جدید
اون تشک بادیه بود که پارسالهای باهاش میرفتم شنا تو رود خونه، ۳-۴ هفته پیش سوراخ شد، تعمیرش کردیم، فایده نداشت، دوباره یه جا دیگه ش سوراخ شد. دیروز یه دونه خریدیم عالی، خیلی بهتر از اون. رفتم باهاش افتادم تو رودخونه، آبش عینِ آب یخچال سرد بود، اما آی چسبید، آی چسبید.
خداحافظی
این روزها دارم خداحافظی میکنم، یه خداحافظی بی صدا و آروم. خداحافظی از قسمتی از خودم که توی ۳ ساله گذشته بودم، از خونهای که تمامِ ۳ سالِ گذشته رو توش زندگی کردم، یعنی تقریبا تمامِ روزهای مهاجرتم رو. خونهای که توش گریه کردم، خندیدم، دعوا کردم، فحش دادم، فحش شنیدم، فریاد کشیدم، احساسِ تنهایی… به خواندن خداحافظی ادامه دهید
بوی مدرسه
من عاشقِ هوای آخرِ شهریور، اولِ مهرم. یعنی هوای سپتامبر. یه حال و هوا و بوی خوبی داره، یه بویی شبیه بوی مدرسه. بوی صبحهای زودی که باید جلوی درِ خونه منتظرِ سرویس مدرسه وایمیستادیم.
بزن به چاک!
خانومِ خونه اعصاب نداره. وای به حالِ این که بچه هم رو اعصابش راه بره. بعد به بچه میگه بزن به چاک! من تا حالا ندیده بودم یکی به بچه ش بگه بزن به چاک! اونم یه خانومِ تحصیل کرده نیمه خارجی. واقعا این بچه اعصاب خورد میکنه. به طرزِ عجیبی وابسته و تنبله. یعنی… به خواندن بزن به چاک! ادامه دهید
گوشواره صدفی
توی روزهایی که باد مییاد، هیچی بهتر از پوشیدنِ گوشواره صدفی نیست. چون صدای دریا رو هرچقدر هم که دور باشه، میتونی بشنوی.
پایانِ کارِ در به دری
چهارشنبه آخرین روزِ دوره کارِ در به دری بود. دیگه جون برامون نمونده بود. اولِ کار که وَن رو خالی کردیم و همه چیز رو برپا کردیم. آخر کار دوباره وَن رو پر کردیم و سه نفر با وَن رفتن و ما ۸ نفری، از این ورِ شهر راه افتادیم رفتیم اونورِ شهر که وَن… به خواندن پایانِ کارِ در به دری ادامه دهید