خوشبختی

خوشبختی وقتی بود که زمستان روی بخاری ارج قهوه‌ای شلغم می‌پخت و بویش توی خانه می‌پیچید و به خانه گرما می‌داد و ما در کنار هم بودیم و نمی‌دانستیم که خوشبختیم، در هنگام جنگ هم می‌شود خوشبخت بود. هنوز هم وقتی بوی شلغم پخته که درخانه می‌پیچد و آمدن زمستان را خبر می‌دهد بوی خوشبختی… به خواندن خوشبختی ادامه دهید

غم، باله و نبودن

دیشب دوباره نشستم فیلم بیلی الیوت را دیدم. خیلی دوستش دارم. من را یاد علاقه درونی‌ام به باله می اندازد. یک جوری حال درونم را خوب می‌کند. باعث می‌شود باله را دوباره در بدنم حس کنم.امروز دوباره کلاس رقص داشتم. رقص مکزیکی قبیله‌ای، یک حالی از زمان انسان‌های اولیه دارد. غم داشتم ولی. خودم را توی کلاس بیشتر… به خواندن غم، باله و نبودن ادامه دهید

دلتنگی

دل باید کسی درش باشد که تنگ بشود. دلتنگی اینجوری است که وقتی مدتی کسانی را که دوستشان داری نمی‌بینی یا وقتی عکسشان یا فیلمشان را می‌بینی، قلبت فشرده می‌شود از نبودنشان، از جای خالی‌شان. قلبت هی فشرده می‌شود تا بتواند آن‌ها را بغل کند و بفشارد. این‌طوری می‌شود که قلبت درد می‌گیرد. چون کسی… به خواندن دلتنگی ادامه دهید

عروسک چشم‌ دکمه‌ای‌

چندی پیش به‌طور اتفاقی از مقابل کتاب‌فروشی‌ای گذشتم. جای دوری بود. جایی نبود که قبلا مسیرم افتاده باشد. جایش را به خاطر سپردم و بار دیگری به آن‌جا سر زدم. کتاب‌ها را بررسی کردم، محیطش را دیدم و دلم خواست باز هم به آن‌جا سر بزنم. بعد از بارها سر زدن به آن‌جا، متوجه شدم عروسکی… به خواندن عروسک چشم‌ دکمه‌ای‌ ادامه دهید