۷ سال و نیم به دنبال مبلی راحت

شاید به نظر چیز غریبی بیاید وقتی بگویم که ۷ سال و اندی ست که در این مملکت به دنبال مبل راحتی هستم که رویش بشینم و نفس راحتی بکشم یا خستگی ای درکنم. اول که پایم به این مملکت رسید چند روزی منزل خواهر جان بودم. آنجا مبل راحتی بود که می شد وقتی… به خواندن ۷ سال و نیم به دنبال مبلی راحت ادامه دهید

کار بی کار

دو ماه پدرم دراومد. کار فشرده و طاقت فرسا، فشار و استرس زیاد روزانه، محیط کاری خیلی بد، همکارهای پست فطرت و عوضی. امروز همه چیز تموم شد. به تنها چیزی که دلم خوش بود دو تا همکار خوب و مهربون بودن تو بخش خودم و یه همکار تو بخش روبرویی که گاه گاهی ساعت ناهار می دیدمش و یه بگو بخند چند دقیقه ای و… به خواندن کار بی کار ادامه دهید

شهبانو

یکی از عجیبترین اتفاقاتی که برام افتاده اینه که دیشب خواب شهبانو رو دیدم! جالب اینه که خیلی هم صورتش رو بیاد ندارم اما به طرز عجیبی مطمئنم که شهبانو بود. چقدر هم من رو تشویق کرد. به بقیه هم من رو نشون می داد و از کارم تعریف می کرد. انگار نزدیک اتمام یا تحویل یه پروژه هنری بود.… به خواندن شهبانو ادامه دهید

تولد

دیروز تولد وبلاگم بود. ۶ ساله که دارم می نویسم. زمان زود گذشت. از همه چیز نوشتم، از روزهای خوب و بد، از غم و شادی. خواننده های وبلاگم دارن روز به روز بیشتر می شن و تقریبا هر ماه کشورهای جدیدی هم بهشون اضافه می شن. این خوشحالم می کنه. فقط یک ساله که دیگه کسی… به خواندن تولد ادامه دهید

خوشبختی ساده

اصولا من خیلی راحت خوشبخت می شم. وقتی لاک مورد علاقه ام رو می زنم. یکی در میون. دو رنگی که بی نهایت حس خوبی بهم می دن. انگار خوشبختی خالثن که روی ناخن هام نشستن. انگار خود پرنده خوشبختی اومده و روی تک تک ناخن هام نشسته. و درست وسط قلبم.پارچه ها و رنگ هاشون هم… به خواندن خوشبختی ساده ادامه دهید

لای در موندم

زندگی گاهی بدجنسی های پنهان داره. بدجنسی هایی که در لحظه بدجنسی محسوب می شن اما بعدا آدم به این پی می بره که نه تنها بدجنسی نبودن، بلکه خیلی هم خوش جنسی بودن. اما وقتی آدم در مرحله ای از زندگی تو کوچه بن بست گیر می کنه، لای در یا بین دو دیوار منگنه می شه، از اون زمان هایی یه که… به خواندن لای در موندم ادامه دهید

روزی

روز اول مدرسه، هوا سر بود. باد می اومد. ایستگاه های قطار و مترو قیامت بود. مردی از روی مبایلش قرآن رو زیر لب می خوند و تند تند ورق می زنه. توی پارک پیرزنی با همسرش نشسته بود. صورت پیرزن حسابی چروکیده بود. چونه ای بالا اومده داشت. همین طور که یه چشمش به نوه اش… به خواندن روزی ادامه دهید