من و دوستِ غولم

دیروز رفتم سالن کتابخونهٔ شهر پیش بانو که اومده بود کتابش رو معرفی‌ کنه. پنج دقیقه‌ای از ۷ بعد از ظهر گذشته بود و کتابخونه تازه تعطیل شده بود. اما یه آقای سیاه پوست سکیوریتی گارد خیلی‌ گنده اونجا بود که مواظب اوضاع بود. بهش سلام کردم، با روی خوش جوابمو داد. برنامه که تموم… به خواندن من و دوستِ غولم ادامه دهید

دار!

بعضی‌ روزا هست، مثل امروز، دلم می‌‌خواد یه طناب بیارم، برم بالای میز، خودمو به لوستر دار بزنم، همین!نه که خوشبخت نباشم، نه، اما زندگی‌ تو سوراخ موش برام مشکله!

عشقِ شهردار

آخه من عاشق این شهرم، عاشق سنگفرش‌های خیابوناش، عاشق خط‌های متروشم. عاشق بازار‌های کریسمسش که همه واسه تماشا کردنش می‌‌یان. عاشق شاه بلوط‌های گرم و بوداده و سیب زمینی‌‌های تنوری که با زمستون می‌‌یان. عاشق اهمیتی که به فرهنگ و مطالعه و دانش و علوم می‌‌دن. عاشق امکاناتی که برای پیر و جوون، دارا و… به خواندن عشقِ شهردار ادامه دهید

زندگی‌

می‌ ری‌ روی صحنه، برات دست می‌‌زنن، بهت دیپلم افتخار می‌‌دن، گل می‌‌دن، عکاس‌ها چیک و چیک ازت عکس می‌‌گیرن. ولی‌ وقتی‌ می‌‌یای خونه، باید آشغال هارو بذاری دم در و توی سطل آشغال کیسه نو بندازی!