همه خنده هام رو می ریزم توی یه گونی

توی کافه مورد علاقه ام بالای کتابخونه نشستم. افکارم و کارهام رو می نویسم. هوا آفتابی یه. تمام تلاشی که این چند وقت اخیر برای تغییر خودم و تغییر بعضی رفتارها و معاشرتم با دیگران کردم داره به ثمر می شینه. حالم روز به روز داره با خودم و اطرافم بهتر می شه و تغییراتی رو در اطرافم… به خواندن همه خنده هام رو می ریزم توی یه گونی ادامه دهید

آخرِ سفر

سفرم روزهای آخر فروردین ماه شروع شد. در یک روز سرد و تنها.در این سفر فشرده پنج بار با هواپیما و یک بار با کشتی غول پیکر سریع السیر از شهری به شهری و از کشوری به کشور دیگه جابه جا شدم. یکی از آرزوهای بزرگم رو برآورده کردم. کلی تجربیات متفاوت کسب کردم، تصمیمات خوبی گرفتم، اشتباهاتی… به خواندن آخرِ سفر ادامه دهید

خودِ خودِ خوشبختی

امروز خودِ خودِ خوشبختی بود. وقتی که یک روز قبل از تولدم توی کوچه پس کوچه های جزیره ای در یونان راه می رفتم. ۹ ساعت پیاده روی در میان کوچه ها و خانه های سفیدی که گه گاه پنجره و سقفی آبی داشتند. پیاده روی بی انتها روی جاده ای مارپیچ روی تپه ای بلند. تا چشم کار می… به خواندن خودِ خودِ خوشبختی ادامه دهید