تحمل

بلاخره گاهی با این بالاپایین های زندگی می سازم، گاهی غر می زنم، گاهی دیونه می شم. این خونه منو یاد زمان جنگ می ندازه، برق می رفت، آب می رفت، فشار آب کم بود، ما طبقه ٤ ام بودیم، گاهی آب نمی رسید. مامانم با کتری آب گرم می کرد، می یاورد تو حموم می… به خواندن تحمل ادامه دهید

هر دم از این باغ بری می رسد

ساعت ٦ بعد از ظهره، خستم و همه بدنم درد می کنه. خورشت قیمه داره سر گاز قل قل می کنه و من تازه تونستم یه دقیقه بشینم. خونه تقریبا خالیه و تو هر اتاقی هنوز چند تایی کارتون هست. باورم نمی شه که یک سال گذشت، پارسال که اومدم تو این خونه، اصلا هیچ تصوری… به خواندن هر دم از این باغ بری می رسد ادامه دهید