چند قدم تا چهل سالگی

نرسیده به چهل سالگی روزهای عجیبی است. دیگر به جایی رسیده‌ام که دور و اطرافیتانم یکی‌یکی خسته می‌شوند، یکی‌یکی نابود می‌شوند، یکی یکی می‌میرند. به جایی رسیده‌ام که شماره تلفنی را روی گوشی‌ام ذخیره دارم از کسی که چند هفته است مرده. نمی‌دانم شماره را پاک کنی یا پیغام‌هایش را نگه دارم یادگاری. کسی که… به خواندن چند قدم تا چهل سالگی ادامه دهید

جنگل را سراسر مه گرفته

اکتر به نیمه رسیده و هوا سرد شده. امسال زودتر از پارسال سرما شروع شد. دو روز است صبح زود که بیدار می شوم، جنگل را پوشیده در مه می بینم. چند وقتی است که کار مهدکودک را رها کرده‌ام و چسبیده‌ام به پروژه‌های شخصی. خسته‌ام و در حال حاضر تفریح و سرگرمی‌ای به جز… به خواندن جنگل را سراسر مه گرفته ادامه دهید

بازگشته‌ام به دیاری که چیزی است بین غربت و وطن

دوباره چمدان بستم. کارتون‌ها را بستم، یکی گذاشتم روی هم. بیش از ۶۰ کارتون. همه چیز را بسته‌بندی کردم. هی پیچیدم، هی چسب زدم، هی پیچیدم، هی چسب زدم. خسته بودم، توان در تنم نبود. روز آخر دست‌هایم را به زور می‌آوردم بالا و یک دفعه آخر شب توانم تمام شد. بیشتر جعبه‌ها سنگین بودند… به خواندن بازگشته‌ام به دیاری که چیزی است بین غربت و وطن ادامه دهید