این همه ساله در به در و عاشقشم، بعد رفتم ببینمش، گرفته کپیده، با اون قیافش!
ماه: آوریل 2011
از بالای ابر ها
از پنجره بیرون رو نگاه میکنم، گاهی بدم نمییاد پنجره رو باز کنم، انگشتمو تُف بزنم و بگیرم بیرون، ببینم بعد از کدوم طرف داره مییاد. یا این که بگم آقا، قربون دستت، یه دقیقه بزن بغل، من یه عکس بگیرم! گاهی قسمتی از منظره میره زیر بال و من حرصم میگیره که نمیتونم تمام… به خواندن از بالای ابر ها ادامه دهید
می رم سفر
فردا ظهر می رم سفر. چمدونمو هنوز کامل نبستم. انگار یه جوری آمادگی ندارم هنوز برای سفر. بازم خیلی خستم، می رم بخوابم به امید اینکه فردا صبح زود بیدار شم و کارهامو بکنم. این آمادگی نداشتن برای سفر برام تازگی داره، انگار یه ویژگی یه جدیدِ که نمی شناسمش.هنوز برام یه جوریه که الان… به خواندن می رم سفر ادامه دهید
رقص
"کاخ تنهایی" رو میخونم، احساس تنهایی میکنم، صفحه ۱۵۲ بودم که رسیدم به سالن شیشه ای، ما توی سالن شیشهای میرقصیم، مردم بیرون دارن می دون، سردشونه، خودشونو جمع کردن، بارون تند تند مییاد، بعضیاشون چتر دارن. ما میرقصیم، ما گرممونه. معلم مکزیکی مون کوچولو اِ، مهربونه، خوش اخلاقه، جدیه. شبیه گلشیفته است به نظرم.… به خواندن رقص ادامه دهید
خوابگاه دانشجویی
الان باید پاشم برم سرِ کلاس اما سرم درد میکنه و نشستم اینجا دارم سوپ میخورم .به شدت احتیاج دارم که چند خطی رو اینجا بنویسم. از ۳ ماه پیش توی یه خوابگاه دانشجویی، جا رزرو کرده بودم، امروز بهم خبر دادند که یه اتاق خالی شده. یه اتاق ۹ متری. خوشحال شدم، بیشتر از… به خواندن خوابگاه دانشجویی ادامه دهید
جادماغی!
گاهی وقتها که میرم فیزیوتراپی، نوبتم میافته توی اتاقی که تختش سوراخ داره، سوراخی که من اسمش رو گذشتم جادماغی! این باعث میشه که تمام اون یک ساعت فکر من به سوالات خنده داری مشغول بشه که مدت هاست میخوام بنویسمشون. گاهی کل وقت رو به این فکر میکنم که اون کسی که این تخت… به خواندن جادماغی! ادامه دهید
نامههای نانوشته
خوشگلم دلم برات یه ذره شده، چه خوب بود که امروز صداتو شنیدم. توی صدات یه غمی بود، گفتی که حالت گرفته بود این روزا. دلم گرفت، غصه ات اومد توی دلم دختر. چرا زنگ نزدی بهم؟ من ۲۰ ساله که در به درِ تو ام، عاشق تو ام. چرا از من دوری؟ چرا بیشتر… به خواندن نامههای نانوشته ادامه دهید
سفر کردم
سفر کردم به دنیای کودکانهای که میباید پر از رنگ بود، پر از عشق، پر از شور، اما نبود. من به دنیای کودکانهای سفر کردم که نه توسط بچه ها، بلکه توسط آدم بزرگهایی اداره میشد که جز بیزینس و بازاریابی، چیز دیگهای نمیفهمیدند. آدم بزرگهایی که مرزهایی پر رنگ و محکم دور تا دور… به خواندن سفر کردم ادامه دهید