دریاچهٔ قو

رفتم توی دریاچه، خودمو انداختم روی تشک بادی. آفتاب می‌‌خورد به پشتم، باد می‌‌اومد. موجا منو برمی‌ گردوند به ساحل، برای همین گاهی با دست و پام پارو می‌‌زدم و می‌‌رفتم اون وسطای دریاچه. یه خونوادهٔ قو از توی دریاچه رفته بودن توی چمنا به پسموندهٔ خوراکی‌های ملت نوک بزنن، دیدم دارن برمی‌ گردن توی… به خواندن دریاچهٔ قو ادامه دهید

کودکی…

بهاره، پنجشنبه صبح، تولد منه. دارم می‌‌رم مدرسه. بابا از صبح زود مشغوله. بابا همیشه سحر خیزه، پنجشنبه‌ها نمی‌‌ره سر کار. داره وسایل تزئین تولد رو از توی جعبه در می‌‌یاره. بادکنک باد می‌‌کنه، از همهٔ رنگ ها. بعضی‌ از بادکنک‌ها شبیه خرگوشن، دو تا گوش دارن. وقتی از مدرسه برمی‌ گردم، همهٔ خونه تزئین شده،… به خواندن کودکی… ادامه دهید

هیچ دردی بد تر از درد چم چاره نیست!

نمی‌ دونم دنبال چی‌ می‌‌گردم...روزی چند بار ایمیل هام رو چک می‌‌کنم،در صندوق پست رو با اینکه می‌‌دونم خالیه هر روز با ذوق باز می‌‌کنم،به تلفنی که زنگ نمی‌‌زنه نگاه می‌‌کنم،به دو تا وبلاگ مورد علاقم سر می‌‌زنم، از اونجا روی یکی‌ از لینکهای معرفی‌ شده کلیک می‌‌کنم،به وبلاگ خودم سر می‌‌زنم برای اینکه ببینم… به خواندن هیچ دردی بد تر از درد چم چاره نیست! ادامه دهید

اعتماد…

می‌ رم تو آب شنا می‌‌کنم. هی‌ زُل می‌‌زنم به بچه کوچولو‌های نقلی، نه فقط به خاطره اینکه بچه‌ها رو خیلی‌ دوست دارم، به این زُل زدم که این بچه‌ها شاد و خوشحال با مامان و باباشون توی یه استخر، توی یه دریاچه شنا می‌‌کنن ومن و خیلی‌ از بچه‌های دیگه هیچ وقت با خانوادمون… به خواندن اعتماد… ادامه دهید

یه روز خوب می‌‌یاد…

یه روز خوب می‌‌یاد، یه روز که همهٔ کتاب‌هایی‌ که دلم می‌‌خواد رو می‌‌خونم،یه روز که همهٔ آهنگ هایی رو که دوست دارم، از حفظ می‌‌خونم،یه روز که همهٔ رقص‌هایی‌ رو که دوست دارم می‌‌رقصم.یه روز خوب می‌‌یاد، یه روزی که توی همهٔ کافه‌ها و رستوران‌های دوست داشتنی می‌‌شینم و مزهٔ همهٔ خوراکی‌های خوشمزه رو… به خواندن یه روز خوب می‌‌یاد… ادامه دهید

ماشین لباس شویی…

من سال هاست توی یه ماشین لباس شویی زندگی‌ می‌‌کنم که با شدت و سرعت می‌‌چرخه. توی چرخش شدید، مرتب به دور و برم چنگ می‌‌ندازم، بلکه به یه جایی‌ دستم بند بشه. اما به غیر از لحظاتی یا روز هایی‌، این اتفاق نمی‌‌افته. خیلی‌ ثبات سخته وقتی‌ که شرایط رو بقیه می‌‌چرخونن. هروقت که… به خواندن ماشین لباس شویی… ادامه دهید

اینجا چقدر…

اینجا چقدر زمستون طولانی بود،اینجا چقدر تا دیروز بارون اومد،اینجا چقدر همه حامله ان!،اینجا چقدر همه دو تا بچه دارن،اینجا چقدر منظمن، چقدر قانون دارن،اینجا چقدر تا یه ذره آفتاب می‌‌شه، مردم همه لخت می‌‌شن می‌‌ریزن تو کوچه!...

۱۸ سالگی…

پریروز دیدم بچه‌های هنرستان، پایان نامه‌هاشون رو برای تماشا گذاشتن و دارن پرزنت می‌‌کنن . (آخه اونا هم پایان نامه دارن، درست عین پایان نامه لیسانس) رفتم پیششون. اونا هم همون قدر زحمت کشیده بودن که ما برای پروژه پایان نامه مون. خیلی‌ برام جالب بود که اینا فقط ۱۸ سالشونه و چقدر کارهای جالبی‌… به خواندن ۱۸ سالگی… ادامه دهید

قضاوت

دختره به استادمون می‌‌گه: جلسهٔ دیگه نمی‌‌تونم بیام. آخه می‌‌دونی، عروسی بابامه!(من چشمام گرد شده، اما سعی‌ می‌‌کنم قیافمو عادی نگاه دارم و گوش بدم!)استاد جوون می‌‌گه‌: حالا زنش خوب هست؟!دختره می‌‌گه: آره، مهمترین چیز اینه که بابام رو خوشبخت و خوشحال می‌‌کنه. الان ۶ ساله با همن، قراره لب دریا عروسی بگیرن، می‌‌خوام برم… به خواندن قضاوت ادامه دهید