آدمیزاد موجودِ غریبیه. به همه چیز عادت میکنه. وحشت از بعضی چیزها باعث میشه که ما موضوع رو برای خودمون انقدر بزرگ کنیم که فکر کنیم نمیتونیم خودمون رو به شرایط جدید وفق بدیم یا نمیتونیم شرایط جدید رو تحمل کنیم، اما کافیه جرات کنیم و پا به شرایط جدید بگذاریم. خیلی زودتر از اون… به خواندن عادت ادامه دهید
ماه: مِی 2011
بیا
امروز صبح که بیدار شدم حالم خیلی خوب نبود، البته از دیروز بهتر بود. دلم خواست که چای پرتقالی دارچینی را که پارسال با هم که بودیم خریدم، بخورم. فقط دو تای دیگرش مانده. این چایی انگار که بوی تو را میدهد، بوی دریای مدیترانه را، بوی روزهایی را که با هم بودیم دختر. انگار… به خواندن بیا ادامه دهید
آخ خواهر جان!
خواهر جان چقدر دلم می خواهد که گاهی بلند شوم بیایم پیشت، تو وقت داشته باشی، سرت شلوغ نباشد، بشینیم با هم یک چای بخوریم. یا یک روز تو، خانه و زندگی و بچه و شوهر را فراموش کنی و بیای خانه ی من، سرک بکشی همه جا یا اصلا با هم مثلا آشپزی کنیم… به خواندن آخ خواهر جان! ادامه دهید
جا به جایی
بالاخره جمعه بعدازظهر، دوستِ مهربونم با شوهرش اومد و قسمتِ بیشتر اسباب کشیم رو انجام دادم. البته هنوز کامل منتقل نشدم اونجا. کلی تمیز کاری و جا به جایی هست که باید انجام بدم. شنبه هم یه دوستِ مهربونِ دیگه با ماشینش اومد و من رو برد خرید وسایل خونه. اینها دوستهایی هستن که من… به خواندن جا به جایی ادامه دهید