ده سال از اولین روزی که این طرف دنیا تصمیم گرفته اونچه بر من میگذره رو توی وب ثبت کنم گذشته. توی این مدت اتفاقات زیادی افتاده. وقتی به عقب نگاه میکنم، باورش برام سخته که همه این اتفاقات توی ۱۰ سال افتاده باشه. انگار همین دیروز بود که تازه پام رو گذاشته بودم این… به خواندن ده سالگی ادامه دهید
پا به راه
این منم. باز پا در راه گذاشتهام. دلم آشوب است از رفتن. دوباره چمدان بستهام. این منم، خسته از نرسیدن. صدای رفتنم را میشنوم. خودم را میبینم که جعبهها را میبندم، میگذارم روی هم. جعبهها سنگینند، پرند. پرند از من. پر از علاقهها، پر از روزهای مبادا و پر از روزهایی که شاید نیایند. این… به خواندن پا به راه ادامه دهید
زمان مثل رودخانهای مرا با خود میبرد
ماههاست که سرعت زندگی خیلی زیاد شده. انقدر زیاد که مثل جریان رودخانه یا که باد، من را با خودش میبرد. حتی در خواب هم همه چیز قاطی و پر سرعت است. شبی خواب همه چیز و همه کس را با هم میدیدم انگار. هم از ایران، هم از اینجا، همه چیز در خواب بود.… به خواندن زمان مثل رودخانهای مرا با خود میبرد ادامه دهید
پیران چرب و چیل
امروز عصب سیاتیک دردناک و نبضدار را برداشتم و بردم استخر. صبح بود، وسط هفته و آفتاب بود. تابستان شده، تابستان ۲۵ درجهای. وسط هفته این وقت صبح معمولا پیرها میآیند استخر. جوانها سرکارند. کم پیش میآید که جوانترها بیایند. چند پیرزن و پیرمرد دور و بر استخر میپلکیدند که بعضی زوج بودند. یک زوج… به خواندن پیران چرب و چیل ادامه دهید
زندگی ادامه دارد
مدتهاست که دست به قلم نبردهام. نه اینکه کلا چیزی ننویسم. هر روز میخوانم و مینویسم اما نیامدهام اینجا از حال و روزم بنویسم. مدتی تحت استرس زیاد بودم و در مهدکودک خیلی خبر بود. دست تنها با پانزده شانزده بچه که از در و دیوار بالا میرفتند. فرمهایی که باید پر میشدند، برنامهریزی برای کارهای… به خواندن زندگی ادامه دارد ادامه دهید
خوشبختی پشت شیشه بود
امروز خوشبختی چه ساده و نزدیک بود. در هوا موج میزد، غلت میزد، قِل میخورد، میرفت توی وجودم. نشسته بودم پشت پنجره رو به جنگل و درخت کاجِ پیر. برف میآمد، طوفان بود. من انگار در یک گوی بلورین بودم. طوفان برفها را پرواز میداد و میگرداند. برفها درشت بودند، همه با هم فرق داشتند و نقشهایشان… به خواندن خوشبختی پشت شیشه بود ادامه دهید
برای مادری که رفت
درست یک هفته است که نیستی و من تنها ۳ روز است که از نبودنت خبر دارم. نبودنت عجیب است. انقدر همیشه بودهای، که اصلا نمیشود نباشی. تازه امروز توانستم بفهمم که دیگر نیستی، توانستم گریه کنم. امروز از تمام خاطراتم عبور کردی و رفتی توی قلبم و آنجا آرام نشستی. لبخند و چهرهات از… به خواندن برای مادری که رفت ادامه دهید
رنگهای بدنم
وقتی کسی مرا رها میکند، چنگ میاندازم در هوا اما نمیگیرمش. دوباره و دوباره چنگ میاندازم. عصبانی میشوم، مشت و لگد میاندازم انگار. یک حالی دارم که انگار بنفش است، بنفش متمایل به سرمهای، رنگ رگهای بیرون زده دست، رنگ رگهای بیرون زده گردن. قرمز تیره است، به رنگ فریاد، به رنگ عربده.رها که میشوم،… به خواندن رنگهای بدنم ادامه دهید
خوشبختی
خوشبختی وقتی بود که زمستان روی بخاری ارج قهوهای شلغم میپخت و بویش توی خانه میپیچید و به خانه گرما میداد و ما در کنار هم بودیم و نمیدانستیم که خوشبختیم، در هنگام جنگ هم میشود خوشبخت بود. هنوز هم وقتی بوی شلغم پخته که درخانه میپیچد و آمدن زمستان را خبر میدهد بوی خوشبختی… به خواندن خوشبختی ادامه دهید
غم، باله و نبودن
دیشب دوباره نشستم فیلم بیلی الیوت را دیدم. خیلی دوستش دارم. من را یاد علاقه درونیام به باله می اندازد. یک جوری حال درونم را خوب میکند. باعث میشود باله را دوباره در بدنم حس کنم.امروز دوباره کلاس رقص داشتم. رقص مکزیکی قبیلهای، یک حالی از زمان انسانهای اولیه دارد. غم داشتم ولی. خودم را توی کلاس بیشتر… به خواندن غم، باله و نبودن ادامه دهید