دوباره چمدان بستم. کارتونها را بستم، یکی گذاشتم روی هم. بیش از ۶۰ کارتون. همه چیز را بستهبندی کردم. هی پیچیدم، هی چسب زدم، هی پیچیدم، هی چسب زدم. خسته بودم، توان در تنم نبود. روز آخر دستهایم را به زور میآوردم بالا و یک دفعه آخر شب توانم تمام شد. بیشتر جعبهها سنگین بودند اما باری که روی شانههایم فشار می آورد، سنگینتر بود. جعبهها پر شدند از تکههایی از من. تکههایی که سالها روی هم گذاشته ام. پر شدند از علاقهها، پر از روزهای مبادا و پر از روزهایی که شاید نیایند. همیشه باید انتخاب کنم، بین این و آن، بین آن چیز و این چیز، بین رفتن و ماندن.
گاهی هر انتخاب سخت میشود. مگر چند تا وسیله، چند تا انتخاب، چند تا خاطره و چند تا رابطه در دو چمدان جا میشود؟
اصلا نمیتوانم باور کنم خانهای که انقدر دوستش داشتهام، دیگر وجود ندارد. دیگر خانه من نیست. هنوز گاهی تصور می کنم که در خانهام راه میرفتم. چای میخورم، قهوه درست می کنم، به پردههای مخمل نگاه میکنم و میز کارم که عاشقش هستم. توی خیالم روی تختخوابم می نشینم و به آرامش فکر میکنم.
کلی حرفهای نگفته دارم. چیزهای ننوشته. گهگاهی میآیم که بنویسم اما فکر میکنم به کارهایی که روی هم تلنبار شده و دوباره میروم سراغ کارها