اکتر به نیمه رسیده و هوا سرد شده. امسال زودتر از پارسال سرما شروع شد. دو روز است صبح زود که بیدار می شوم، جنگل را پوشیده در مه می بینم. چند وقتی است که کار مهدکودک را رها کردهام و چسبیدهام به پروژههای شخصی. خستهام و در حال حاضر تفریح و سرگرمیای به جز کار ندارم.
هفتهای ۲ روز با چند خواهر و برادر که به جای مدرسه در خانه آموزش میبینند کار میکنم. لحظات خوش و بدون سرخری با هم داریم.
چند روزی است که بعد از ۶ ماه درد کشیدن، عصب سیاتیک دارد کمکم فکر میکند که یقه من را ول کند و برود دنبال کارش که وقت و حوصلهای برای قرتیبازیهایش ندارم.
پروژهها کم و بیش خوب پیش میروند ولی گاهی می گویم آخرش که چه؟ آیا واقعا به نتیجه خوبی میرسند؟ کی؟ خسته ام از دویدن و نرسیدن. از طرفی هم دارم رگههایی از پیشرفت را میبینم. چیزهایی که ته دلم را روشن میکنند و امیدوارم میکنند که با همه خستگی باز به جلو بتازم.
نگرانیهای مالی همچنان برقرارند، هرچند که خیلی کمرنگتر از قبل هستند. این هفته شاید مشخص شود که حقوق بیکاری به چه صورت پرداخت میشود و این خودش شاید کمی آراش بخش باشد.
پریروز رفتم کمی توی جنگل راه رفتم. دیگر م نبود و آفتاب کم رنگ یحالی از لابهلای درختان میتابید اما گرم نمیکرد. امروز میروم کافه بنشینم و چند ساعتی کار کنم. شاید بهتر باشد از زل زدن به مه و فکر کردن به آینده نامشخص.