چهل سالگی و حواشی آن

روزها تندتند می‌گذرند و من مدام به چهل سالگی فکر می‌کنم. به زمانی که دارد من را می‌شمارد و از من جلو می‌زند. به پرونده‌های ناتمام فکر می‌کنم، به روزهای نیامده، به صدای گریه‌ها و خنده‌های کودک متولدنشده. بیماری‌ها و چک‌آپ‌هایی که مربوط به این حوالی از سن و سالند.
کارهایی هست که بالاخره باید شروعشان کنم، همین امروز یا فردا یا همین ماه‌های پیش‌رو. باید شروع کنم تا چهل سالگی بیش از این از من سبقت نگرفته.
هم خسته‌ام و بی‌جان، هم انرژی زیادی دارم. گاهی نمی‌دانم چطور این دو با هم یک جا جمع می‌شوند.
دیروز خودم را دیدم، دیدم چطور مقاومت زیادی که داشتم برای آزمایش سخت، شکست و چطور تسلیم شدم. بعد درست عین یک موش کوچک و مچاله افتادم روی تخت درمانگاه و بیب‌بیب دستگاه کنار تخت را گوش کردم تا بیهوش شدم. همیشه این صدا به نوعی برایم آزاردهنده و استرس‌زا بوده.

امسال تابستان خیلی کوتاه بود. یا این اوضاع کرونایی، ما هم کوتاه‌ترش کردیم، بس که از همین کم بودنش، کم بهره بردیم. درست است که پاییز رسما از دیروز آمده، اما توی یکی دو ماه اخیر، اینجا بارها پاییز شد.

بیان دیدگاه