هجده سال پیش، زمانی که اینترنت دایلآپ، راه جدید ارتباطی و اشغال شدن تلفنهاشده بود، به شبکهای متصل بودم که اینترانت بود. یک عده جوان دور هم جمع شده بودیم، حق عضویت کمی میدادیم و با آیدیهای هچلهفتی که برای خودمان ساخته بودیم، با هم در ارتباط بودیم و کلی صفا میکردیم. با هم قرار کوه میگذاشتیم، از علایقمان حرف میزدیم و هیجان داشتیم از ارتباط با ناشناختهها و غریبه ها. همان جا بود که برای دومین بار طعم عاشق شدن را چشیدم و در همان صفحات سیاه و تاریک، دل باختم به پسری که هیچ ربطی به من نداشت اما علایق مشترکی با هم داشتیم و مدتی بعد این رابطه از بین رفت. اما این عشق باعث شد که اولین کتابم رو بنویسم.
کمی بعد از آشنا شدن با اینترانت بود که اینترنت اصلی را شناختیم. روزی با دوست سوم دبستانم به دانشگاهش در میدان قدس رفتم و آنجا در اتاقی که چند کامپیوتر برای استفاده دانشجویان در آن گذاشته بودند، او برای من آدرس ایمیلی ساخت که هنوز هم فعال است.
امروز با غریبهای که برای من غریبه است اما او من را از خواندن داستانهای زندگیم خوب میشناسد، ساعتها چت کردم. زندگیم جریان داشت، میرفتم و میآمدم، غذا پختم، توی جنگل پیادهروی کردم، کار کردم و هنوز چت ادامه داشت تا آخر شب. عین یک جریان روان از بین این امورات گذشت.
دوباره همان حس قدیمی روزگار جوانی برگشت. ارتباط با ناشناختهها، ورود به راههای ارتباطی جدید. دوباره همانقدر ذوق داشتم. دوباره حس همان روزها آمد سراغم. خیلی عجیب بود که این حس را فراموش کرده بودم. فراموش کرده بودم چه رنگی و چه شکلی است. دوباره کلی از خاطرات برایم زنده شد. دوباره روزهای خوب بودن با دوستان تازه و غریبههای آشنا برایم زنده شد