یک هفته شده که اینترنت ایران قطعه. دوستی میگفت به تو چه دخلی داره، تو که اون سر دنیا مشکل اینترنت نداری. اما الان سالهاست که آدمها همه به هم متصل هستن، از این سر دنیا تا اون سر دنیا. ارتباطم با پدر و مادرم و دوستهام قطع شده، انگار که برق همه دنیا رفته باشه، انگار که دنیال گمشدهای میگردم، روزی چند بار مبایل خالی از پیغام رو چک میکنم. اوضاع شده مثل ۱۱ سال پیش که هیچ اپلیکیشنی برای تماس گرفتن با ایران نبود و فقط از طریق تلفن میشد تماس گرفت. اون هم چون گرون میشد، دیر به دیر دنگ میزدیم به هم.
گاهی یک دفعه فراموش میکنم که اینترنت همه دنیا وصل است، وقتی میخواهم صفحه ای را در اینترنت باز کنم، شک و تردید دارم، انگار که نامطمئنم از وصل بودنش. یه سکوت عجیبی حکمفرما شده. از بس کسی نیست باهاش فارسی حرف بزنم، همش دارم پادکستهای فارسی گوش میدم.
صبحها که بیدار میشم، اولین کاری که میکنم تلگرام بیبیسی رو چک میکنم ببنم خبر جدید چی هست و شاید ردی از وصل شدن اینترنت پیدا بشه.
این کلافگی، فشار خستگی رو روم بیشتر میکنه. از شدت خستگی بدندرد دارم. از زور خستگی بیحوصله شدم و تکالیف دانشگاه هم روی هم تلنبار شده. این روزها خیلی خستهام. کلاس فشردهای که دارم برایی مربیگری گروههای کودک شرکت میکنم توش، به طرز کشندهای خستهکننده و ملالآوره و شرکتکنندهها هم بدتر از خود کلاس هستن. بعضی روزها فکر میکنم یک مشت آدم روانپریش دور هم جمع شدن و با هم توی این کلاس شرکت کردن.از ماه ژانویه میخوام کار روی پایاننامهام رو شروع کنم. پروژهی بزرگ خودم هم هست که باید به زودی شروعش کنم. باید از نظر مالی هم برنامهریزی کنم که چطوری باید فوریه به بعد رو زندگی کنم چون احتمال داره تا اون موقع پساندازم تقریبا تموم بشه و نگرانم که پروژهای که بازده مالی داشته باشه، تا اون موقع توی دستم نباشه. فقط امیدوارم به اومدن روزهای خوب آینده.
روزهایی که خستهام و کسل و روزهایی که توانم کمه، به اتاقم نگاه میکنم، به دور و برم و با خودم فکر میکنم که چطور میتونم با این جای کم زندگی کنم و چقدر همه چیز تنگ و آشفته و درهمه و باز امید میبندم به روزهای خوب آینده. یه روز خوب میاد…