روزهای سخت از آن چه که فکر می‌کنیم به ما نزدیک‌ترند

پنجشنبه است. ساعت از ۱۱ شب گذشته. از دوشنبه صبح زود آب گرم قطع شد و این قطعی تا دیشب ادامه داشت. قطعه‌ای از آب‌گرمکن خراب شده. آب‌گرمکن قدیمی است، قطعه‌اش گیر نمی‌آید، سفارش دادیم تا برسد طول کشید. آن دو شب روی گاز آب گرم کردم، ریختم توی تشت. از توی تشت با آب‌گردون پیمانه‌پیمانه آب ریختم و خودم را شستم. درست مثل زمان جنگ، زمانی که مادر آب گرم می‌کرد، با قابلمه می‌آورد توی حمام و با کاسه آبی رنگ می‌ریخت روی سرم تا خودم را بشورم. آن موقع هم آب قطع می‌شد، وقتی هم که بود گاهی زورش به طبقه چهارم نمی‌رسید. زمستان که بود، بخاری برقی قرمز رنگ را هم روشن می‌کرد و من را می‌نشاند جلویش که سرما نخورم.
این زخم‌ها انگار خیلی عمیق‌اند، عمیق‌تر از تصورمان. وقتی برق‌ها می‌رود، وقتی برق نوسان پیدا می‌کند، همه‌اش برای من یادآور جنگ است. دیروز آب گرم کردم و چندتایی از قابلمه‌ها را شستم. یک سری از ظرف‌ها را هم گذاشتم توی ماشین‌ظرفشویی.
نمی‌دانم چرا انقدر زمان زود می‌گذرد. تا چشم به هم بزنم هفته به آخر رسیده. زمان از من پیشی گرفته. عین قطارِ سریع‌آلسیر، تلق و تولوق کنان می‌رود و من مدام به این طرف و آن طرف می‌افتم. دلم می‌خواهد ترمزش را بکشم، پیاده شوم، هوایی بخورم، گردشی کنم، ببینم دنیا دست کیست؟ اصلا چه خبر هست.
نمی‌دانم چرا چندین روز است دچار دوپارگی عجیبی شده‌ام. انگار زمان خط روی خط شده، انگار که مناسبت‌ها در ذهنم به هم پیچ خورده باشند. چند روزی بیشتر تا کریسمس باقی نمانده و من مدام فکر می‌کنم شب عید است. بعد یادم می‌افتد که کریسمس است و در ایران خبری نیست و کسی تعطیل نیست، باز روز بعد ذهنم به هم می‌ریزد و یلدا می‌آید وسطش. توی ذهنم انار و درخت کریسمس و هندوانه به هم پیچیده اند. بعد از این همه سال زندگی در اینجا، این اولین بار است که ذهنم دچار دوپارگی مناسبتی می‌شود و به هم می‌گورد.


بالاخره از آن ۵ هفته کوفتی جان سالم به در بردم. ۵ هفته با آدم‌هایی دوست‌نداشتنی، کم‌سواد و قلدرمآب. ۵ هفته‌ای که بیشترش به عذاب گذشت. زن کم سواد رومانیایی که بیشتر بچگی‌اش را کار کرده بود و سبزیجات فروخته بود، درست روبروی من می‌نشست. ۸ سال است که در این مملکت زندگی می‌کند، هر دو بچه اش را اینجا به دنیا آورده اما با این وجود زبانش افتضاح است، چیزهای ساده و واجب را نمی‌فهمد، اسم همه اعضای بدن را نمی‌داند، اسم احساسات را نمی‌داند. پس چطور بچه بزرگ کرده در این مملک و فرستاده به مهدکودک؟ چطور می‌خواد الان به عنوان مربی در خانه‌اش از چند بچه مراقبت کند؟
زن‌های دیگر اهل نیجریه، پاکستان، ترکیه، بوسنی، کرواسی، اکراین و ۲ زن هم محلی بودند و یک مرد که او هم محلی بود. یکی از یکی دوست نداشتنی‌تر. یکی از یکی کم تجربه‌تر در کار با کودکان و یکی از یکی ناواردتر. پنج هفته، هفته ای ۵ روز می‌دیدمشان و روزی ۷ ساعت باید قیافه‌شان را تحمل می‌کردم. مطالب کلاس‌ها برای من اکثرا تکراری و گاهی حوصله سربر بود. کارهای گروهی اجباری و کسل‌کننده و خلاصه هفته‌ها کش پیدا کرده بودند و تمام نمی‌شدند. مغزم مثل یک گونی پر شده بود از تئوری‌های تکراری.

خسته‌ام، خیلی خسته و امیدوارم از آخر هفته کمی استراحت کنم و پروژه‌های مد نظرم را کمی آرام‌ و به میل خودم و پیش ببرم.

بیان دیدگاه