این روزها چگونه می‌گذرند؟

روزها سرد شده‌اند. ناجوانمردانه سرد. رطوبت بالا و باد، هر دو در مغز استخوان‌هایم رخنه کرده‌اند. درد تنها چیزی است که رهایم نمی‌کند. شاید هم منم که رهایش نمی‌کنم برود، کسی چه می‌داند؟
مرگ همه جا را پر کرده. گلی جون هم چند روزی است که رفته. اصلا از تصورم خارج بود که حالاحالاها برود. اصلا بلد نیستم چطور به یکی از نزدیک‌ترین دوستام از راه دور تسلی بدهم. مرگ پشت در است. هنوز خیلی بلد نیستم با مرگ کنار بیایم.
در سال‌های اخیر، مدام جلوی خودم را می‌گیرم که ننویسم. وقتی شروع به نوشتن می‌کنم، کلمات سرازیر می‌شوند و تمامی ندارند، انگار کن که در ظرف شیر را برداشته باشی، سر می‌رود و همه اجاق خوراک‌پزی را می‌گیرد.
همه اتاق و مغزم پر است از کارهای نیمه‌کاره، کارهای در صف انجام، ایده‌هایی برای آینده، آینده‌ای نامعلوم. همه جا پر شده، حافظه لپ‌تاپ، حافظه فضاهای ابری، حافظه مبایل، هیچ‌جا جا نیست. صدها کتاب نخوانده دارم، کارهای نکرده، آرزوهای انجام نشده. درس‌های دانشگاه هم دارد تلنبار می‌شود، باید پایان نامه را شروع کنم. تنها ۲ ماه تا شروع ترم ۳ مانده.
پریروز پستچی برای جزوه‌
این روزها همش آه می‌کشم. هر روز خسته و خسته‌تر می‌شوم. بیشتر روزها تاریک هستند، بدون خورشید.
پنجشنبه دومین روزی بود که آفتاب شد. بی‌رمق‌تر از روز قبلش بود و دیرتر هم پیدایش شد، سه چهار ساعتی بود و خیلی زود رفت، قبل از اینکه لذتِ بودنش قشنگ توی روحم نفوذ کند.
دوستی‌های قدیمی هم کمرنگ‌تر از قبل شده‌اند و انگار آزار کمرنگ بودنشان هم کمرنگ‌تر از قبل شده.
دو سه ماهی است که چسبیده‌ام به خانه، بیرون رفتن برایم سخت شده، انرژی زیادی ازم می‌گیرد. پاهایم کُند می‌روند و خودم جا می‌مانم. دلم می‌خواهد ترمز دنیا را بکشم بلکه کمی سرعتش را کم کند. تا میایم پرونده‌های باز قبلی را ببنیم، یک دفعه از آسمان یک پرونده باز دیگر ول می‌شود روی سرم.

از یکشنبه عصر آمده‌ام اقامت درمانی در شهری نزدیک، ۳ هفته در هتل با صبحانه و نهار و شام و ورزش و ژیمناستیک و استخر و فیزیوتراپی و ماساژ. یک مدرسه تمام عیار برای تمام مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌های درب‌وداغان و کج و کوله و لرزان.
روز ۱: ورود و معاینه دکتر
روز ۲: معاینه دکتر و یک ساعت ورزش و یک ساعت کنفرانس سلامتی و یک ساعت استخر آب گرم و آب معدنی.
و فردا روز سوم…

بیان دیدگاه